۲۰ سال بعد؛ اما آقای ناصریا ما هنوز در بهت مرگ تو هستیم
هیچکس دقیقاً یادش نیست اولین بار صدای ناصر عبدالهی از کجا وارد زندگیاش شد. برای بعضیها از یک ضبطصوت قدیمی در گوشه ایوان، برای بعضیها از رادیوی ماشین در جادهای تاریک و برای خیلیها از دل یک غم شخصی.
هیچکس دقیقاً یادش نیست اولین بار صدای ناصر عبدالهی از کجا وارد زندگیاش شد. برای بعضیها از یک ضبطصوت قدیمی در گوشه ایوان، برای بعضیها از رادیوی ماشین در جادهای تاریک و برای خیلیها از دل یک غم شخصی. صدایش بوی جنوب میداد؛ بوی دریا، آفتاب، ساحل. نه فریاد میزد، نه خودنمایی میکرد. انگار فقط حرف دلش را میخواند و عجیب این بود که دل خیلیها شبیه دل او بود. از همان ابتدا، صدای ناصر بیشتر شبیه اعتراف بود تا اجرا؛ اعترافی آرام از انسانی که هم درد کشیده و هم خانه درد را بلد است اما درد را بزک نمیکرد، فقط قابل شنیدن میکرد.
پرده اول: صدای صبور ناصر
بعضی صداها قبل از شنیده شدن، حس میشوند. ناصر عبدالهی از همان صداها بود. نه میخواست قهرمان باشد، نه اسطوره. فقط میخواند و همین برای ماندن کافی بود. صدایش مثل سایهای روی دل مردم نشست؛ بیهیاهو، بیادعا اما ماندگار. خودش هم شبیه ترانههایش زندگی میکرد؛ کمادعا، صبور، آرام. اهل جنجال نبود، اهل گفتوگوی طولانی هم نه. بیشتر نگاه میکرد، بیشتر گوش میداد. همین فاصلهاش با شلوغی، باعث شد صدایش به دل شلوغیها راه پیدا کند. ناصر عبدالهی از آن هنرمندانی بود که هنوز پس از سالها، نبودنش بیشتر از بودنش دیده میشود.
پرده دوم: شروه شیدای جنوب
ناصر عبدالهی خوانندهای نبود که فقط برای خوشی بخواند. آهنگهایش اغلب از جایی میآمدند که آدمها معمولاً سکوت میکنند. وقتی ترانه «هوای حوا» پخش میشد، انگار کسی داشت از تنهایی جمعی ما حرف میزد. وقتی «عشق است» را میخواند، عشق دیگر شعار نبود؛ یک زخم قدیمی بود که هنوز نفس میکشید. حتی وقتی میخواند: «ازم نخواه با تو بمونم/ تو هیچی از من نمیدونی/ اگه بگم راز دلم رو/ تو هـم کنارم نمیمونی...» تو گویی ناصر خوب بلد بود ساز بغض را کوک کند، گاهی شبیه شیدا، گاهی شبیه شروه.
پرده سوم: مردی شبیه ترانههایش
او شبیه ستارهها نبود. نه حاشیه میساخت، نه دنبال نورهای صحنه بود. دوستانش بعدها گفتند ناصر بیشتر شنونده بود تا گوینده؛ بیشتر نگاه میکرد تا قضاوت. زندگیاش ساده بود اما صدایش غمگین. وقتی «داغ دل» را میخواند، خیلیها فکر میکردند دارد نقش بازی میکند اما نزدیکانش میگفتند او برای سر و سامان دادن به زندگی، داغ دلها دیده بود؛ با همان صدای داغداری که میخواند: «اگر داغ دل بود ما دیدهایم/ اگر خون دل بود ما خوردهایم/ اگر دل دلیل است آوردهایم/ اگر داغ شرط است ما بُردهایم...» شاید به خاطر همین بود که صدایش در دل ایرانیها جوری جا خوش کرد که حالا حالاها جاودان است.

پرده چهارم: ناصریا؛ یک وداع ناخواسته
«ناصریا» وقتی منتشر شد، مثل بمب صدا کرد. فقط یک آهنگ نبود؛ یک مراسم بود. آهنگی که شبیه دعا شروع میشد و شبیه گریه تمام. انگار ناصر داشت خودش را صدا میزد. در ترانهاش چیزی شبیه پیشگویی بود؛ نه ترس، نه تسلیم، فقط فریادی عمیق بر علیه ظلم؛ تو گویی ناصر با ناصریا، یک خط پررنگ بین آواز و سرنوشت کشید. درست همان روزها که محمد خاتمی رئیسجمهور شد؛ درست همان شبها که هزاران ایرانی تلفن به دست میگرفتند و زنگ میزدند به صداوسیما که شما را به خدا دوباره پخشش کنید: «ناصریا تو که تا حالا غمت و دیدم/ از دنیا خوشی ندیدم/ از همه کس بدی دیدم/ ناصریا از نارفیق پشتت خمیده/ از نارو سینهت دریده/ از همه کس بدی دیدم...»
پرده پنجم: مرگ مرموز مرد تنها
مرگش ناگهانی بود. آنقدر ناگهانی که هنوز هم خیلیها به آن عادت نکردهاند. خبرها ضد و نقیض بود، روایتها ناقص و سؤالها بیپاسخ. هیچچیز شفاف نشد و همین ابهام، غم مردم را چند برابر کرد. وقتی هنرمندی با این نزدیکی به مردم ناگهان خاموش میشود، مرگ دیگر فقط یک اتفاق شخصی نیست، یک خاطره غمگین جمعی است. میگفتند بستگانش ناصر را بردند شنا کند. میگفتند همانجا اینقدر کتکش زدند که جان از تنش رفت. همه ساکت شدند حتی پلیس. در پشت پرده خبری بود. خبری چنان مهیب و مهم که حتی پدر و مادرش را هم از شکایت منصرف میکرد. رازی سر به مُهر که تاریخ روزی افشایش میکند.
پرده ششم: هجرت دوست قدیمی
بعد از رفتنش، آهنگهایش شکل دیگری گرفتند. دیگر فقط آهنگ نبودند؛ یادگاری بودند. «هوای حوا» دیگر برای شنیدن نبود، برای تحمل کردن بود. دیگر «دل دیوونه» فقط یک ترانه نبود، شرح حال بود. هر بار که «عشق است» شنیده میشود، آدم یادش میافتد عشق همیشه نجات نمیدهد اما معنا میدهد. حالا مردم دربارهاش حرف میزنند، نه مثل یک اسطوره دستنیافتنی بلکه مثل یک دوست قدیمی که زود رفت، آن هم در 36 سالگی. آخرهای پاییز 85، ناصر عبدالهی از دنیا پر کشید اما صدایش را به یادگار گذاشت تا در لحظههایی که کلمه کم میآوریم، جای ما حرف بزند.

پرده هفتم: صدایی که هنوز تمام نشده
ناصر عبدالهی هنوز زنده است. در ماشینها، در خاطر عابران بیخواب و در دلهایی که بلدند آرام گریه کنند. مرگش مثل علامت سؤال باقی ماند اما صدایش جواب شد؛ جواب به اینکه چرا بعضی صداها خاموش نمیشوند. شاید چون از دل آمدهاند و دلبرانه زیستهاند. هنوز شاید بزرگترین شگفتی این باشد که صدایش هیچوقت ناپدید نشد. نه در حافظه ما بلکه در جاهایی که انتظارش را نداریم. خیابانهای خالی، ساختمانهای تاریک، موجهای دریا؛ تو گویی ناصر همچنان برایمان زمزمه میکند. امروز انگار بهتر میفهمیم که ناصر عبدالهی فقط یک خواننده بود؛ او آینهای بود برای ما و هر آینه وقتی میشکند، همیشه تکهای از ما را هم با خود میبرد.

دیدگاه